عجب داستانی...
دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۳۲ ب.ظ
دخترکی نابینا در این روی این کره خاکی زندگی میکرد. این دخترک پسری را دوست میداشت و عاشق اش بود. دخترک همیشه به خودش می گفت : اگر چشمانم بینا بود همیشه با آن پسر می ماندم. روزی کسی پیدا شد و چشمانش را به آن دختر داد و دخترک بینا شد. حال او دیگر می توانست ببیند . سپس سراغ کسی رفت که می خواست همیشه با او باشد ، آن پسرک را دید ، اما پسرک نابینا بود. آن دختر رو کرد به پسر و گفت دیگر تو را نمی خواهم ، و به او گفت برو . پسرک با ناراحتی حرف آن دختر را پذیرفت و از او دور شد ، در همین حال که پسرک از اودور می شد ، با لبخند تلخی که به لب داشت برگشت و رو به آن دختر گفت : مراقب چشمهای من باش .
- ۹۳/۱۱/۰۶
- ۱۷۸ نمایش