سرطان یه عاشق
همه از رفتنش میگن......
و من اینروزآ تمامِ ذهن و دلم درگیره اینه که... آقآ مرتضآی قصه... طبق نظرِ دکترش، قرار بود فقط سه ماه مهمون زندگی بآشه و... این سه ماه شد یازده مآه....شد یازده مآه....شد یازده مآه........! و چقدر خدا...خداست...که چن ماه بیشتر نفسش داد..! چن مآه بیشتر خورشیدِ چشمای مادرشو داشتن... چن مآه بیشتر معطر شدن به خنده های پدرش... دریغ نشد از مرتضی پاشایی...!... و خدارو شُکر که دریغش نشد .... آهنگاشو همیشه داشتم...اما زیاد گوششون نمیکردم... میترسم از آهنگایی که غمشون خالصِ خالصِ خالصه.... اما تیتراژِ امسالِ ماهِ عسل....نمیشد اون آهنگو زندگیش نکرد..! رفتن همیشه معنای رفتن نداره ، هرچقدرم تلخ باشه... و بودنم معنیش لزوما بودن نیست! خیلیامون هستیم...نفس میکشیم... اما امان از وقتا و لحظه هایی که این بودن از هزار تا نبودن "نآبوود" تره... *....اللهم صلِ علی محمد و آلِ محمد و عجل فرجهم....* برآی شآدی و آرآمش روحِ آقآ مرتضای قصه که 11 ماهشو قدرِ یک تاریخ زندگی کرد.... + توو زندگیمون... چن تا از این سه ماهایی که شدن یازده ماه گذشتن... و زندگیشون نکردیم... ؟! که زنده بودیم اما... زندگیشون نکردیم ...! + سوسن......خواهری؟؟!........چرا نیستی..... ؟ چرا... ؟ :(
- ۰ نظر
- ۲۴ دی ۹۳ ، ۱۱:۴۷
- ۱۴۲ نمایش