عشق فقط خدا

دل نوشته های یک مسلمان

عشق فقط خدا

دل نوشته های یک مسلمان

ردپای خدا

۰۶
بهمن

دیشب رویایی داشتم. خواب دیدم بر روی شنها راه می روم.

همراه با خود خداوند وبر روی پرده ی شب

تمام روزهای زندگی ام را، مانند فیلمی می دیدم.

همانطور که به گذشته ام نگاه می کردم.

روز به روز زندگی را، دو رد پا بر روی پرده ظاهر شد.

یکی مال من یکی از آن خداوند

راه ادامه یافت تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت.

آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم.

در بعضی از جاها فقط یک رد پا وجود داشت.

اتفاقا آن محلها مطابق با سخت ترین روزهای زندگی من بود.

روزهایی با بزرگترین دردها، رنج ها، ترسها و...

روزهایی با بزرگترین دردها، رنج ها، ترسها و...

ومن پذیرفتم با تو زندگی کنم.

خواهش میکنم به من بگو چرا در آن لحظات درد آور مرا تنها گذاشتی؟

خداوند پاسخ داد:

(فرزندم تو را دوست دارم وبه تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود.

من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت.

نه حتی برای لحظه ای ومن چنین نکردم.

هنگامی که در آن روزها یک رد پا بر روی شنها دیدی من بودم که تو را به دوش می کشیدم

 

  • مهدی شیرزاده

تصمیمات خدا

۰۶
بهمن

شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.

می خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستوربدهد،

وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.

دیگری گفت : موافقم، اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم

وقتی به قله رسیدند، شب شده بود.در تاریکی صدایی شنیدند:

سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید.

شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعد از چنین صعودی،

از ما می خواهد که بار سنگین تری راحمل کنیم. محال است که اطاعت کنم.

دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،

هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگ هایی که شهسوار مومن با خود آورده بود،

روشن کرد. آنها خالص ترین الماسها بودند.

تصمیمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند

  • مهدی شیرزاده

لبخند خدا

۰۶
بهمن

لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه ومندرس،

با نگاهی مغموم وارد خواروبارفروشی محله شد وبا فروتنی

از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد.

 به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند

وشش بچه شان بی غذا ماند ه اند.

جان لانک هاوس ، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت

 و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند،

در حالی که اصرار می کرد گفت آقا شما رو به خدا به محض اینکه

 بتوانم پول تان را می آورم. جان گفت نسیه نمی دهد.

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود وگفت و گوی

آن دو را می شنید به مغاز ه دارگفت، ببین خانم چه می خواهد،

خرید این خانم با من خواربار فروش با اکراه گفت:

لازم نیست خودم می دهم. لیست خریدت کو؟

لوئیز گفت: اینجاست"لیست را بگذار روی ترازو.

به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر".

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد،

وچیزی رویش نوشت وآن را روی کفه ترازو گذاشت.

 همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت.

خواروبارفروش  باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد.

 

  • مهدی شیرزاده

روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک  زندگی می  کرد.

 این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد وبا او به راز ونیاز می پرداخت.

روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت  کرد و به زن قول داد که

آن روز به دیدار اوبیاید.زن از شادمانی فریاد کشید،

کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست ودرانتظار آمدن خدا نشست !

چند ساعت بعد در کلبه اوبه صدا در آمد! زن با شادمانی به استقبال

رفتامابه جز گدایی مفلوک  که با لباس های  مندرس و پاره اش

پشت در ایستاده بود،کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود

به مرد گدا انداخت وبا عصبانیت دررا به روی او بست.

دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست .

ساعتی بعدباز هم کسی به دیدار زن آمد .

زن با امید واری بیشتری در را باز کرد. اما این بارهم

 فقط پسر بچه ای پشت در بود.پسرک لباس کهنه ای به تن داست،

بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی

سفید شده بود. صورتس سیاه و زخمی بود

 و امیدوارانه به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی

شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. ودوباره منتظر خداوند شد.

 خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد.

زن پیش رفت و در را باز کرد! پیرزنی گوژپشت و خمیده که

به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود .

پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت.

و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود.

 زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن

بست . شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از

 او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟

 آنگاه خداوند پاسخ گفت: من سه با در خانه تو آمدم ،

اما تو مرا به خانه ات راه ندادی!

 

  • مهدی شیرزاده

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می

 کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود

نامه ای به خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه

 این طور نوشته شده بود :خدای عزیزم بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگی

 ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.

دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا

پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از

دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم

بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها

امید من هستی به من کمک کن…

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش

 نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام

 چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیرزنفرستادند…


همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند

 خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که

 نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن

 نوشته شده بود: نامه ای به خدا !

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین

بود:خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم .

با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با

هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...


البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند …!!!

  • مهدی شیرزاده

 

استادى از شاگردانش پرسید:

چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند

صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:

چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم

 درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل

 کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟

آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟

چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند

امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد:

هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند،

قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.

آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.

هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد،

این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید:

هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند.

 چرا؟چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.

فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است. 

استاد ادامه داد:هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد،

چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند

 و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان

 باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند

 و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که

 دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش

این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است

 که  خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت

می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ

فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها

بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی

  • مهدی شیرزاده

خدایا

۰۶
بهمن

خدایا!

گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیره،

نگاهم را به سوی تو و آسمون می گیرم،

و آنقدر با تو درد دل می کنم،

تا کم کم چشم ایم با ابرهای بهار مسابقه می گذارند.

و پس از اون که قلبم سبک می شه.

تو می آیی و تمام فضایی دلم را پر می کنی.

آن وقت دیگر آرام می شم.

و احساس می کنم هیچ چیز نمی تونه مرا از پای دربیاره،


چون تو را در قلبم دارم.


  • مهدی شیرزاده

دخترکی نابینا در این روی این کره خاکی زندگی میکرد. این دخترک پسری را دوست میداشت و عاشق اش بود.

              دخترک همیشه به خودش می گفت : اگر چشمانم بینا بود همیشه با آن پسر می

               ماندم. روزی کسی پیدا شد و چشمانش را به آن دختر داد و دخترک بینا شد. حال او

دیگر می توانست ببیند .

            سپس سراغ کسی رفت که می خواست همیشه با او باشد ، آن پسرک را دید ، اما

       پسرک نابینا بود. آن دختر رو کرد به پسر و گفت دیگر تو را نمی خواهم ، و به او گفت برو .

         پسرک با ناراحتی حرف آن دختر را پذیرفت و از او دور شد ، در همین حال که پسرک از

     اودور می شد ، با لبخند تلخی که به لب داشت برگشت و رو به آن دختر گفت :

مراقب چشمهای من باش .

  • مهدی شیرزاده

روی پـــــرده کعــبه

این آیه حک شده اســت:

نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ

و مـــن . . .

هنــــوز و تا همیشــه

به همین یک آیــه دلخــوشــــم:


” بندگانم را آگاه کن که من بخشندهی مهــــربانم !

  • مهدی شیرزاده

شلمچه

۳۰
دی

  • مهدی شیرزاده