عشق فقط خدا

دل نوشته های یک مسلمان

عشق فقط خدا

دل نوشته های یک مسلمان

عجب داستانی...

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۳۲ ب.ظ

دخترکی نابینا در این روی این کره خاکی زندگی میکرد. این دخترک پسری را دوست میداشت و عاشق اش بود.

              دخترک همیشه به خودش می گفت : اگر چشمانم بینا بود همیشه با آن پسر می

               ماندم. روزی کسی پیدا شد و چشمانش را به آن دختر داد و دخترک بینا شد. حال او

دیگر می توانست ببیند .

            سپس سراغ کسی رفت که می خواست همیشه با او باشد ، آن پسرک را دید ، اما

       پسرک نابینا بود. آن دختر رو کرد به پسر و گفت دیگر تو را نمی خواهم ، و به او گفت برو .

         پسرک با ناراحتی حرف آن دختر را پذیرفت و از او دور شد ، در همین حال که پسرک از

     اودور می شد ، با لبخند تلخی که به لب داشت برگشت و رو به آن دختر گفت :

مراقب چشمهای من باش .

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۳/۱۱/۰۶
  • ۱۶۲ نمایش
  • مهدی شیرزاده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی