عشق فقط خدا

دل نوشته های یک مسلمان

عشق فقط خدا

دل نوشته های یک مسلمان

حکایت زن وخدا

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۴۱ ب.ظ

روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک  زندگی می  کرد.

 این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد وبا او به راز ونیاز می پرداخت.

روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت  کرد و به زن قول داد که

آن روز به دیدار اوبیاید.زن از شادمانی فریاد کشید،

کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست ودرانتظار آمدن خدا نشست !

چند ساعت بعد در کلبه اوبه صدا در آمد! زن با شادمانی به استقبال

رفتامابه جز گدایی مفلوک  که با لباس های  مندرس و پاره اش

پشت در ایستاده بود،کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود

به مرد گدا انداخت وبا عصبانیت دررا به روی او بست.

دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست .

ساعتی بعدباز هم کسی به دیدار زن آمد .

زن با امید واری بیشتری در را باز کرد. اما این بارهم

 فقط پسر بچه ای پشت در بود.پسرک لباس کهنه ای به تن داست،

بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی

سفید شده بود. صورتس سیاه و زخمی بود

 و امیدوارانه به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی

شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. ودوباره منتظر خداوند شد.

 خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد.

زن پیش رفت و در را باز کرد! پیرزنی گوژپشت و خمیده که

به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود .

پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت.

و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود.

 زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن

بست . شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از

 او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟

 آنگاه خداوند پاسخ گفت: من سه با در خانه تو آمدم ،

اما تو مرا به خانه ات راه ندادی!

 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۳/۱۱/۰۶
  • ۲۰۷ نمایش
  • مهدی شیرزاده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی