عشق فقط خدا

دل نوشته های یک مسلمان

عشق فقط خدا

دل نوشته های یک مسلمان

لبخند خدا

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۴۱ ب.ظ

لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه ومندرس،

با نگاهی مغموم وارد خواروبارفروشی محله شد وبا فروتنی

از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد.

 به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند

وشش بچه شان بی غذا ماند ه اند.

جان لانک هاوس ، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت

 و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند،

در حالی که اصرار می کرد گفت آقا شما رو به خدا به محض اینکه

 بتوانم پول تان را می آورم. جان گفت نسیه نمی دهد.

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود وگفت و گوی

آن دو را می شنید به مغاز ه دارگفت، ببین خانم چه می خواهد،

خرید این خانم با من خواربار فروش با اکراه گفت:

لازم نیست خودم می دهم. لیست خریدت کو؟

لوئیز گفت: اینجاست"لیست را بگذار روی ترازو.

به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر".

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد،

وچیزی رویش نوشت وآن را روی کفه ترازو گذاشت.

 همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت.

خواروبارفروش  باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد.

 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۳/۱۱/۰۶
  • ۱۵۷ نمایش
  • مهدی شیرزاده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی