عشق یعنی...
- ۱ نظر
- ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۶:۳۴
- ۲۰۳ نمایش
چه بسا شما چیزی را به اصرار میخواهید که به ضرر شماست،وخدا به صلاح بندگان آگاه است،،،قرآن کریم
خدایا عاشق تو بودن چه زیباست...
عشق را به من بیاموز تا چون کبوتری عاشقت باشم
و بر لب هایم زمزمه ی عشق تو باشد...
خدایا کمکم کن تا در این راه دنیایی زمین نخورم...
و هرگاه زمین خوردم مرا با دستان مهربانت بلند کن ....
خدایا قلب مرا لبریز از عشق خودت کن و از عشق های دنیایی دورم کن
تا روحم همچون پرنده ای پر به آسمان بکشد....
خداوندا در کوچه پس کوچه های قلبم به دنبال تو می گشتم
نا آگاه از اینکه تو تمام قلب مرا فرا گرفته ای...
خدایا دوستت دارم،و چه زیباست این را گفتن
و بعد درسکوت نجوای دل را شنیدن که آرام میگوید ،،،من بیشتر....
چشمهایت را ببند ، در دلت با خدا سخن بگو ،
به همان زبان ساده ی خودت سخن بگو . . .
هرچه میخواهی بگو ، او میشنود
هرجا عشق هست ثروت و موفقیت عم هست زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» « نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: « نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.» شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟» « بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.» « کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.» زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟» ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید،
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد.
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند.
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
داستان زن و مرد فقیر اما عاشق واقعی هم یه زن و شوهر عاشق،اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.
پرسش عارف از تاجر
یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟گفت:
بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت :بلی
.سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟
گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:این دنیایی
که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی
که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟
نگذارید صدای دنیا... شما را از شنیدن صدای "خدا" باز دارد....